اگر نگویم «قویترین» اما قطعاً یکی از قویترین افرادی بود که در زندگیام میشناختم ولی این را میتوانم با قطعیت بگویم که در بین حدود هزار نفری که مستقیماً میشناسم، او سالمترینشان بود. کاری به کار دیگران نداشت، غذای مورد علاقهاش هر چیزی بود که خانگی تهیه شود (سالی یک بار غذای بیرون میخورد آن هم از سر ناچاری بود و سفارشش هم یا کباب بود یا استیک)، تفریحات مورد علاقهاش ورزش و سفر بود، اهل دود و آبکیجات نبود، حتی چای هم حالاحالاها نمیخورد، علیرغم اینکه تحصیلات دانشگاهی نداشت و مدرسه را هم نصفه و نیمه رها کرده بود اما به سبب اشتیاقِ فردی دنبال فراگیری خیلی چیزها رفته بود و تقریباً در هر موضوعی اطلاعاتی درخور داشت و در خیلیهایشان صاحبنظر بود و وقتی این موضوع را در کنار روابط عمومی فوقالعاده بالایی که داشت (از بهترین مجریانِ بهترین شبکههای تلویزیونی هم بهتر) قرار میدادی، تبدیلش میکرد به یکی از دوستداشتنیترین افراد برای معاشرت کردن که همه (جوان و پیر و همسن و زن و مرد و...) اولین گزینهشان برای همصحبتی در هر جمعی، او بود.
همهٔ کوچکترهایی که با او صمیمی بودند، «عمو» صدایاش میکردند اما من یک نفر هرچند داییام نبود اما از شدت صمیمیت، «دایی» صدایاش میکردم (بماند که خواهرزادههایاش هم مانند خواهر و برادر واقعیام هستند) و البته که این محبت دوطرفه بود؛ در کیفش و لابهلای تمام کاغذها و وسایلی که داشت، فقط دو قطعه عکس داشت، یکی عکس عروسیِ تک دخترِ عزیز دردانهاش و دیگری عکسی از ایام طفولیت من! همیشه میگفت «وسط این همه کار و تلاش و درس و فلان، چقدر برای خودت وقت میذاری؟» و اصلاً شاید تحت تأثیرِ همین طرز فکر بود که نهایتاً خودم هم به این نقطه رسیدم که قبل از هر چیز و هر کسی، باید عاشق خودم باشم.
خط اول از قوی بودنش گفتم، حیف است اگر نگویم بخش مهمی از این قوت، به دلیل عشقی بود که نسبت به زندگی، خانواده و طبیعت داشت. میتوانم ادعا کنم از لحظه به لحظهٔ عمرش بهره برد و واقعاً «زندگی» کرد. هیچ وقت اشکش را ندیدم، حتی روزی که برادرِ جوانِ ملیپوشش حین تمرین دچار حادثهٔ دلخراشی شد و در دم از دنیا رفت، هم اشکش را ندیدم. بیاغراق همیشه و همه جا میخندید و میخنداند؛ حتی وقتی دنبال سخنران برای مراسم برادرش بودند، مطلوبش کسی بود که حق مطلب را با خنده و شوخی به مخاطب منتقل کند (و نه گریه درآوردن) اما همان طور که احتمالاً متوجه شدید، چنین موردی را پیدا نکرد (در واقع چند تایی پیدا کرد اما چون لوس بودند نپسندید!) و اجباراً تن به کلیشههای رایج داد. هر بار کوه میرفت یک گونی پر از استخوان برای سگها میبرد و با عشق از تماشای غذا خوردنِ آن بیزبانها لذت میبرد، و علاوه بر آن همیشه یک دبهٔ ۵ لیتری آب هم پیشش بود؛ نه برای مصرف خودش بلکه اگر در کوه پرنده یا هر جانور تشنهای را دید، سیرابش کند و بعد بدون آن که جلب توجه کند از صحنهٔ آب خوردن و آبتنیاش، عکاسی میکرد! آن هم عکاسی با دوربین حرفهای و با رعایت تمام جزییات و زوایا و نور و سایه.
به قدری سالم، قوی و با روحیه بود، که سرماخوردگیِ عادی که هیچ، حتی بیماریهای مهمتر را به راحتی پشت سر میگذاشت تا جایی که اواسط اسفندِ پارسال که به کرونای شدید (با حدود ۷۰ درصد درگیری ریه) مبتلا شد، هرچند برای اولین بار شاهد اذیت شدنش بودیم ولی بعد از حدود دو هفته شکستش داد و یک ماه بعدش به زندگی عادی برگشت و این سرعت و استقامت به حدی بود که حتی کادر درمان را تحت تأثیر قرار داد و رییس بیمارستان شخصاً برایاش هدیهای تدارک دید! اما... اوایل تیرماه متوجه شد که چند سالی است مهمانِ ناخواندهای در پانکراس دارد و حال به قدری بزرگ شده که رستم را هم میتواند زمینگیر کند و شیمیدرمانی و جراحی هم احتمالاً کاری از پیش نبرد ولی به خاطر روحیهٔ بالا و قدرتی که داشت، راستش ما هیچکداممان مهمان ناخوانده را جدی نگرفتیم، خودش هم همین طور! کاملاً عادی و با خونسردی مشغول روندِ درمان شد و حتی لاغر شدنِ تدریجی و ریزش موهایاش هم توجهمان را جلب نمیکرد چون مطمئن بودیم این را هم مانند موارد دیگر از سر میگذراند و بعد از سلامت شدن و اتمامِ دوران پاندمی، به سفر و مهمانی رفتنش میپردازد.
تا اینکه همین چند روز پیش یا دقیقتر بگویم، روز ولنتاین، تمام کرد و ما را با دنیایی از خاطره و لبخندی که هرگز فراموشش نمیکنیم تنها گذاشت و از داشتنش محروم ساخت. دقت کردید چه شد؟ شاید به نظرتان خرافات بیاید اما کسی که سرشار از زندگی، عشق و محبت (مخصوصاً نسبت به خانواده) بود و بیدلیل و با دلیل، برای همسرش اسبابِ خوشی (و نه لزوماً کادو) مهیا میکرد و بنا به گفتهٔ دامادش، بهترین الگوی عشق ورزیدن بود، هنگامهٔ رفتنش هم روزی منصوب به عشق شد؛ اما نه از آن عشقهای شکلاتی و خرسی که تاریخ انقضایشان از خامهٔ باز شدهٔ بیرون یخچال مانده هم کوتاهتر است، بلکه از آن واقعیها که مهم نیست کجای تقویم اتفاق بیفتد؛ چون هر زمان که باشد، همان روز، روز عشق است و فرقی هم ندارد نامش را ولنتاین بگذاریم، یا سپندرمذگان یا یک روز عادی در بیمناسبتترین وقتِ سال.
(لطفاً به هر نحوی که در مرام و منشِ اعتقادیتان است، برای شادی روح داییِ عزیزم دعا کنید)